بعد شروع شدم به دويدن درست مثل يک تکه باد که درخلا سردي وراي خودش زوزه مي خورد ومي چرخد... شروع شدم به دويدن ودرهر دو ، پوست تنم از شباهت بي حدي به گربه هاي لميده روي تختهاي اشرافي حرمسرايي باشکوه درسده ي نمي دانم چند هجري ترک مي خورد وذهنم تورم دردناکي داشت به نام زن !
ومن هبوط کردم به مردي که هرشب ساقه ي ترد اندامم را مي پيچد وهر صبح تيشه ي مردانگي اش را به اعتبار قرن ها سکوت مداوم من به ريشه ي دستهايم ميکوبد ومن ميشوم زني که خودش را درخاک سرد گور مي کارد به اطمينان هيچ وقت سبز نشدن ومن مي شوم زني که درآستانه ي دنيا گندم عصيان تمام نانوايي هاي کوچه پس کوچه هاي تاريخ را آسياب مي کند وناني مي پزد که زير دندان فرزندان آدم طعم جهنم مي دهد جهنمي که به طعم حزن انگيز بهشت آلوده است !
بلند ميشوم زنانگي ام را براي دويدن به دنبال گرگهايي که سرچشمه ي طغياني نابارور را درمن رقم مي زنند ... واينگونه است که زن کلمه اي مي شود درمن براي بودن ...