اونورِ اين شبِ کلَک ، منُ ترانه تَک به تَک خونه ميساختيم روي باد ، دريا ميريختيم تو اَلَک مسافراي کاغذي ، رَد شده بودن از غبار تو قصه باقي مونده بود ، شيههي اسبِ بيسوار گفته بودن صدتا کليد براي ما جا ميذارن مزرعههاي گندمُ براي فردا ميذارن فردا رسيدُ خوشهيي تو دستِ ما باقي نموند سقفِ ستارهها شکست ، رو سرمون طاقي نموند با کليداي زنگ زده ، قفلاي بسته وا نشد سکهي دلسپردگي ، تو جوبِ ما پيدا نشد