با مطلبي از مادر به روز شدم بدو بيا تنهام نذار تنبل شدي ها خيبي کم مياي پيشم دوست جونم
داد معشوقه به عاشق پيغام ، که کند مادر تو با من جنگ
هر کجا بيندم از دور کند ، چهره پر چين و جبين پر اژنگ
با نگاه غضب الوده زند ، بر دل نازک من تير خدنگ
از در خانه مرا طرد کند ، همچو سنگ از دهن قلما سنگ
مادر سنگدلت تا زنده است ، شهد در کام من و توست شرنگ
نشوم يکدل و يکرنگ تو را ، تا نسازي دل او از خون رنگ
گر تو خواهي به وصالم برسي ، بايد اين ساعت بي خوف و درنگ
روي و سينه تنگش بدري ، دل برون اري از ان سينه تنگ
گرم و خونين به منش باز اري ، تا برد زايينه قلبم زنگ
عاشق بي خرد ناهنجار ، نه بل ان فاسق بي عصمت و ننگ
حرمت مادري از ياد ببرد ، خيره از باده و ديوانه ز بنگ
رفت و مادر را افکند به خاک ، سينه بدريد و دل اورد به چنگ
قصد سر منزل معشوقه نمود ، دل مادر به کفَش چون نارنگ
ازقضا خورد دم در به زمين ، و اندکي رنجه شد او را آرنگ
وان دل گرم که جان داشت هنوز ، اوفتاد از کف ان بي فرهنگ
از زمين باز چو برخاست نمود ، پي برداشتن ان اهنگ
ديد کز ان دل اغشته به خون ، ايد اهسته برون اين اهنگ:
اه دست پسرم يافت خراش!
واي پاي پسرم خورد به سنگ