• وبلاگ : غريب آشنا
  • يادداشت : عذرخواهي
  • نظرات : 19 خصوصي ، 100 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    با مطلبي از مادر به روز شدم بدو بيا تنهام نذار تنبل شدي ها خيبي کم مياي پيشم دوست جونم
    داد معشوقه به عاشق پيغام ، که کند مادر تو با من جنگ

    هر کجا بيندم از دور کند ، چهره پر چين و جبين پر اژنگ

    با نگاه غضب الوده زند ، بر دل نازک من تير خدنگ

    از در خانه مرا طرد کند ، همچو سنگ از دهن قلما سنگ

    مادر سنگدلت تا زنده است ، شهد در کام من و توست شرنگ

    نشوم يکدل و يکرنگ تو را ، تا نسازي دل او از خون رنگ

    گر تو خواهي به وصالم برسي ، بايد اين ساعت بي خوف و درنگ

    روي و سينه تنگش بدري ، دل برون اري از ان سينه تنگ

    گرم و خونين به منش باز اري ، تا برد زايينه قلبم زنگ

    عاشق بي خرد ناهنجار ، نه بل ان فاسق بي عصمت و ننگ

    حرمت مادري از ياد ببرد ، خيره از باده و ديوانه ز بنگ

    رفت و مادر را افکند به خاک ، سينه بدريد و دل اورد به چنگ

    قصد سر منزل معشوقه نمود ، دل مادر به کفَش چون نارنگ

    ازقضا خورد دم در به زمين ، و اندکي رنجه شد او را آرنگ

    وان دل گرم که جان داشت هنوز ، اوفتاد از کف ان بي فرهنگ

    از زمين باز چو برخاست نمود ، پي برداشتن ان اهنگ

    ديد کز ان دل اغشته به خون ، ايد اهسته برون اين اهنگ:

    اه دست پسرم يافت خراش!

    واي پاي پسرم خورد به سنگ