ايستاده ام با قامتي غروبين , در انتظار رسيدن رفتن تو , مانده ام حيران , در چگونه گذرانِ فصل غربت , تو ميروي و من به ظاهر مانده ام , اما من هم دلم با تو راهي شد . شايد که کمي از احساس غربت را بکاهم يا کمي از غربت لحظه هايت کم کنم . مي آيي , ميدانم در چشمانت , در نگاهت ميخوانم , با آهنگي پر اميد