وقتي كه خون در قلب شمسم لخته مي شد
اي مولوي دكان شمست تخته مي شد
شمست اگر با ژاي دل بر آب مي رفت
در فاو شمس من ته مرداب مي رفت
شمست طبيب حاذق دلها اگر بود
در حور عمران شمس من امدادگر بود
گر عشق شمس تو را به ميدان يكه اش كرد
ميدان مين شمس مرا صد تكه اش كرد
ديگر زمانه ي شمس تو ديگر گذشتست
اين آب يا نه بلكه خون از سر گذشتست
بگذار در كنج خراباتش بميرد
تا شمس من سهم غذايش را بگيرد
باز هم مثل هميشه غرق در احساست شدم و ....