يه زماني كسي رو داشتم كه هميشه بالاي سرم بود
كسي كه حرفام رو مي فهميد و باهام حرف ميزد
هميشه با من بود و دستم رو مي گرفت
گاهي با هم مي خنديديم
گاهي با هم مي گريستيم
گاهي ...
اون خداي من بود.
اما داستان شيخ صنعان و دختر ترسا... تكرار شد و...
حالا شدم كلكسيون گناه. دست به هر كاري مي زنم. شايد ديگه اون بالاي سرم نيست. شايد ديگه منو نمي خواد.
و من ماندم و .....