الهي به درگاه خويشت مرا خوانده اي
تو نام بلندت به لبهاي من رانده اي
الهي تو خلقم نمودي نمودي به روز ازل
تو ميخواني ام بار ديگر به روز اجل
الهي تو دل دادي و دلربائي کني
زماني ز عشاق مجنون جدائي کني
الهي مرا ديده دادي و يک چشمه آب
بريزم به شب اشک و بردي زاين ديده خواب
الهي تو دادي زباني که ذکرت کنم
تو انديشه دادي که بر چاره فکرت کنم
الهي تو عاشق نمودي همه عاشقان
تو راندي سخن بر زبان همه ناطقان
الهي جهان جلوه اي از جمال تو باد
زمين و زمان ذره اي از کمال تو باد
الهي زليخا و شيرين و ليلا توئي
دل يوسف و عشق مجنون شيدا توئي
الهي صدائي که پيچيده در بي ستون
صداي تو باشد که گوئي ز عشق و جنون
الهي بجز تو همه هيچ و درمانده اند
همه دفتر هستي خود ز تو خوانده اند
الهي به آنان که سر مستشان کرده اي
به آنان که بالاتر از عرششان برده اي
الهي به آنان که در تو فنا گشته اند
ز قيد منييت، خدايا رها گشته اند
الهي رهايم کن از قيد و بند جهان
ز خود خواهي و خود پرستي و شرک نهان