يک شب آتش در نيستاني فتاد / سوخت چون عشقي که بر جاني فتاد/شعله تا مشغول کار خويش شد/هر ني اي شمع مزار خويش شد/ني به آتش گفت کاين آشوب چيست / مر تورا زين سوختن مطلوب چيست/گفت آتش بي سبب نفروختم /دعوي بي معنيت را سوختم/زان که مي گفتي ني ام با صد نمود / همچنان در بند خود بودي که بود/با چنين دعوي چرا اي کم عيار/ برگ خود مي ساختي هر نو بهار/مرد را دردي اگر باشد خوش است /درد بي دردي علاجش آتش است
همه رو نوشتم چون داشتم اهنگشو گوش ميكردم آتش در نيستان شهرام ناظري خيلي قشنگه فكر كنم فقط ميخواستم بيت آخريشو بذارم تو قسمت نظراتت ولي همه رو نوشتم.