سردمه!تقويم روي ميز مي گه که بايد سردم باشه!سالروز يخ زدن روح و روانم رسيد
چشمان نم گرفته و بهاري در سپيده دم انتظار به رؤيت سيمايت دوخته شده و پنجره دلها به سوى آفتاب جمالت نشانه رفته آن هنگام که از تارک خورشيد شاخههاى شبنم و نيايش از آسمان عشق به زمين آمدى تا بگويى فاصلهاى ميان آسمان سبز پرواز زمين خاکى دنيا وجود ندارد آيا ميدونستي که ديري نميرسه و ميروي؟
رملهاى جنوب و دشت تفتيده خوزستان وسعت پرواز است براى آنانکه پيچک آبرويشان را در فصل دوم و شعله و شمشير با حضرت دوست معامله کنند. و تو در لحظات شورانگيز عشق در بزم بارانى آهن و مذاب در شبهاى ظلمت چادرهاى سياه دشمن و خاکريزهاى پهن شده در فکه شب زخمى را به سپيده پيروزى وصل نمودى. تو از محلههاي غريب به کوچههاى آشناى ملائک در آسمان بال گشودى و در گستره آب نگاهت هلال درخشنده صفا و اخلاص فوران مىزد. پيشانى به سجده نشستهات بوى بهار مىداد و نگاه آخرينت مثنوى فراق. آن هنگام که موسيقى قطرات پهناى نورانى صورتت را خيس مىنمودند و زيارت به «العفو، العفو» باز و بسته مىشد، لرزشى عميق بر پيکره جانها نشانه رفت که «مرتضي» نشانى است از روزهاى بارانى عشق. و اکنون تو در بسترى از مخمل سبز بهشتى به تماشاى واماندگان از قافله نشستهاى و صد اميد داريم که دستانت هنوز هم به قنوت چل تير مشغول و ما گرفتاران برهوت دنيا را بخواند.
28 سال از آن روز مي گذرد 28 سالي که مرتضي ديگر در ميان ما نيست و او نيز مسافر شهر آسماني فکه شده است ، و باد زمان در آن شهر آسماني همچنان مي وزد شهري که در کرانه ابديت جاري است.
باد مي وزد و شنها روانند و شقايقها پژمرده مي شوند اما عشق، حقيقت، راز ، ماندگار خواهد بود . آنکه در بطن اين فضا روي داده ماندگار خواهد بود که همه جز بهانهاي براي کرشمه دوست نيست و همه عالم نه آنکه فکه و فکه ها بهانه ظهور همين حقيقت است و عاشقان در حسرت آن قافله عشق و راهپيمايي آسمان در انتظارند ....
پ.ن1: و ما امسال هم سالروز ميلادت را کنار مزارت جشن ميگيريمَ