اي دور مانده از من ناچار و ناسزاوار
آنسوي پنج خندق - پشت چهار ديوار
اي قصه ي تو و من - چون قصه ي شب و روز
پيوسته در پي هم ، اما بدون ديدار
سنگي شده است و با من تنديسوار مانده است
آن روز آخرين وصل ،و آن وصل آخرين بار
بوسيدي و دوباره... بوسيدي و دوباره
سيري نمي پذيرفت از بوسه روحت انگار
با هر گلوله يک گل در جان من نشاندي
از بوسه تا که بستي چشم مرا ، به رگبار
دانسته بودي انگار ، کان روز و هر چه با اوست
از عمر ما ندارد ،ديگر نصيب تکرار
آندم که بوسه دادي چشم مرا ، نگفتم
چشمم مبوس اي يار ، کاين دوري آورد بار ؟