آقا اجازه! خسته ام از اين همه فريب، از هاي و هوي مردم اين شهر نا نجيب. آقا اجازه! پنجره ها سنگ گشته اند، ديوارهاي سنگي از کوچه بي نصيب. آقا اجازه! باز به من طعنه مي زنند عاشق نديده هاي پر از نفرت رقيب. «شيرين»ي وجود مرا «تلخ» مي کنند «فرهاد»هاي کينه پرست پر از فريب! آقا اجازه! «گندم» و «حوا» بهانه بود، «آدم» نمي شويم! بيا: ماجراي «سيب»! باشد! سکوت مي کنم اما خودت ببين..! آقا اجازه! منتظرند اينهمه غريب....
آقا اجازه! اين دو سه خط را خودت بخوان! قبل از هجوم سرزنش و حرف ديگران آقا اجازه! پشت به من کرده قلبتان ديگر نمي دهد به دلم روي خوش نشان! قصدم گلايه نيست، اجازه! نه به خدا! اصلا به اين نوشته بگوييد «داستان» من خسته ام از آتش و از خاک، از زمين از احتمال فاجعه، از آخرالزمان! آقا اجازه! سنگ شدم، مانده در کوير باران بيار و باز بباران از آسمان - اهل بهشت يا که جهنم؟ خودت بگو! - آقا اجازه! ما که نه در اين و نه در آن! «يک پاي در جهنم و يک پاي در بهشت» يا زير دستهاي نجيب تو در امان! آقا اجازه!...................! باشد! صبور مي شوم اما تو لااقل دستي براي من بده از دورها تکان . . .
اگر الان دلت با شهرت غريبي مي کنه خيلي وقته که دل من از درويي و دروغگويي مردم شرم شکسته و اين قلب هميشه تنها هيچ وقت احساس شادي و تعلقش به اين شهر دوباره حس نمي کنه ...
نمي دوني که چقدر سخته که حتي پيش پدرومادرتم احساس غربت خفه ات کنه هر بار به خودت بگي بيخيال بالاخره يه روز پيدا مي شه کسي همرنگت باش و دلش واسه تو ذهنش واسه تو زندگي کنه شايد يه روز بياد روزي که احساس کني يکي داري که تو واسش مهم تر از خودش باشي... وقتي که همه واست مهم تر از خودتن يه حداقلي بت مي گه بابا حداقل مي فهمه که چقدر واسش مايه مي ذاري حتي مهم تر از خودت حساب مي شه ، واس کمک بهش از همه چيزت مايه مي ذاري تو مني توکارت نيس
اما چه سود که هر روز مي گذره و هيچ روزي پيدا نميش اوني مه بفهمه نفساش به نفست بند...
وقتي حتي از تنها رفيقتم نارو ميبيني کسي که بش گفتي و مي دنه تنها کسي که داري ديگه چ سود انتظار پايان رسيدن تنهايي...
خوبم ياد گرفتم تنها و با دستي تهي بي خيال از روزگار رام نشدني لحظاتم سپري کنم هنوز زنده به نفس هامم و هنوزم دغدغه م کمک به اطرافيانم گرچه هيچ کس دوستم نيس ولي واسشون مرام مي ذارم به خودم که هميشه تا اخر عمر انگار بايد پلاک "بيکار است" با خودم يدک بکشم .تو چطوري دوست من؟
درد دل آشنايي بود. براي من هم که از زادگاهم کيلومترها دور شدم خيلي شيرينه يادآوري گوشه گوشه ي خوزستانم.
اين روزها شادم که در تکاپوي رفتن به ولايت خودمم. البته فقط محض سر زدن و برگشتن...