اگر الان دلت با شهرت غريبي مي کنه خيلي وقته که دل من از درويي و دروغگويي مردم شرم شکسته و اين قلب هميشه تنها هيچ وقت احساس شادي و تعلقش به اين شهر دوباره حس نمي کنه ...
نمي دوني که چقدر سخته که حتي پيش پدرومادرتم احساس غربت خفه ات کنه هر بار به خودت بگي بيخيال بالاخره يه روز پيدا مي شه کسي همرنگت باش و دلش واسه تو ذهنش واسه تو زندگي کنه شايد يه روز بياد روزي که احساس کني يکي داري که تو واسش مهم تر از خودش باشي... وقتي که همه واست مهم تر از خودتن يه حداقلي بت مي گه بابا حداقل مي فهمه که چقدر واسش مايه مي ذاري حتي مهم تر از خودت حساب مي شه ، واس کمک بهش از همه چيزت مايه مي ذاري تو مني توکارت نيس
اما چه سود که هر روز مي گذره و هيچ روزي پيدا نميش اوني مه بفهمه نفساش به نفست بند...
وقتي حتي از تنها رفيقتم نارو ميبيني کسي که بش گفتي و مي دنه تنها کسي که داري ديگه چ سود انتظار پايان رسيدن تنهايي...
خوبم ياد گرفتم تنها و با دستي تهي بي خيال از روزگار رام نشدني لحظاتم سپري کنم هنوز زنده به نفس هامم و هنوزم دغدغه م کمک به اطرافيانم گرچه هيچ کس دوستم نيس ولي واسشون مرام مي ذارم به خودم که هميشه تا اخر عمر انگار بايد پلاک "بيکار است" با خودم يدک بکشم .تو چطوري دوست من؟