و اما بازيها هميشه ساده و تفريحي هم نيستندها! گاهي مهارت ميخواهند و فنآوري؛ دقت ميخواهند و حوصله. گاهي کيفور ميشوي و گاهي دمار از روزگارت درميآورند! گاهي ميخواهي که بازي کني و با اشتياق جلو ميروي. گاهي به بازي ميکشانندت و مجبوري تن بدهي. اما تن دادن کجا و دل دادن کجا! گاهي بايد بازي کني، تا بداني چند مرده حلاجي!
همهي اينها را بگذار و بگذر. حساب کن بازي را شروع کردهاي و حريفي قدَر و ابَرقدرت و ماورايي و مافوق تصور، همبازي توست. قياس بزن مورچهاي را در برابر شيري؛ يا ذرهاي در مقابل کوهي؛ يا قطرهاي پيش روي اقيانوسي. اصلا حساب کن خودِ مخلوقت را رو به روي خالقت. خودِ هيچِ هيچت را در مقابل همهي همهاش...
ولي باور کن بازي با او، يا بهتر بگويم بازي او با ما عالمي دارد. گاهي مقابلهي ما، با آنچه براي ما پيش ميآيد، شبيه بازي است. بازي که ما را غرق حيرت ميکند؛ به آني مات شده و کنار ميرويم.
گاهي هم حريف دوست دارد بازي را کِش بدهد. اصلا عشق و لطفِ بازي با او، به همين کِش دادنهاست؛ به همين زمين خوردنهاي ما و ناز کشيدنهاي او؛ به همين عجز و لابههاي ما و دلجوييهاي او؛ و دوباره از نو، ادامه دادن!
هيچ... فقط همين... خواستم بگويم من عاشق بازيهاي اويم. بازيهايي که از اول برندهي آن معلوم است؛ اما باخت هم گاهي عجيب مزه ميدهدها؛ اگر حريفت او باشد!