مي خواستم... هيچي... حالا ك تو زاده ي ارديبهشتي با همه ي طولاني بودن اين متن بخونش ممنون مي شم:
.... و اين آسمان ارديبهشت چه بازي ها دارد؛ يک روز در ميانش هوا ابري است و بعدش باران مي بارد و آه که چه باراني! به گمانم آن روزهاي مياني اش هم به هواي تعديل ، آفتاب بر مي تابد و آه که چه آفتابي...!
و اين ارديبهشت بازي هايش چه ناتمام است، همچو ايام وصال در آن سالي که گذشت و قرينگي اش با اين ايام که هيچ ندارد جز فراق هاي مدام!
و اين ارديبهشت! که آه چون مستانه مي گذرد هيچ نمي فهمي و تمام که مي شود تازه به خود مي آيي و از بس که حد مستي خورده اي کف پايت گزگز مي کند و شگفتا که هرچه مي گردي نمي يابيش ولي هنوز مي سوزد و هيچ مرهمي نيست که التيام بخشدش!
و آه که اين ارديبهشت! اين بهار هميشه بهشت؛ ماه اعتکاف عاشقاني که شب ها را به شوق ديدار والاترين معشوق نمي آسايند و هميشه چشم هاي تَرشان به مشرقي ترين نقطه ي آسمان خيره مي شود تا طلوع پاييزي رنگ خورشيد بي مثال ترين ماه سال را ببينند و آري! که هيچ گاه بدين زيبايي آفتاب در آسمان نخواهد تابيد!
و انگار سپيده دم خنده ي لطيف آسمان است و شکفتنش وقتي است که آفتاب،دست هايش را باز مي کند و پهنه ي آسمان را در آغوش مي گيرد.
و اين ارديبهشت که همه چيزش نجواست و ترنم، هيچ گاه فريادي بر نمي آيد که گوش جانت را بيازارد و همه چيزش مثل خواب آرام طفلي است که فرشتگاني زيبا را در روياي پاک کودکيش ملاقات مي کند. و به حق که چه زيباست اين ارديبهشت!
و اين ارديبهشت ، دريچه ي کوچکي از آن بهشت راستين و وعده ي بر حق خدا ، هديه اي پاک است براي شروع سالي از نيکي و عشق...!
وآه که اين ارديبهشت...!
کاتب: سَروين
26/2/87
وقتي داشتم اين مطلبو مي فرستادم بي نهايت تعجب كردم... تاريخش تصادفي با ولادتت يكي در اومد...!