• وبلاگ : غريب آشنا
  • يادداشت : شكيبايي هم خاطره شد...
  • نظرات : 28 خصوصي ، 162 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + مريم 

    سلام دوست من

    خيلي غم انگيزه اما همه ي ما يه روز ميريم يكي امروز و ديگري روزي ديگر ، خوشا به سعادت كساني كه نامشان نكو در اين دايره بدرخشد . ( مهم اين نيست كه كي اين حرفو ميگه به اين بايد انديشيد كه چي ميگه ) . روحش شاد باشه .

    من يهو يه شعر حضرت حافظ به يادم آمد كه تقديم ميكنم البته اگه بي ربط بود معذرت ميخوام چون زيباست تقديم ميكنم:

    جالب اينجاست كه وقتي حافظ ر ا باز كردم تا اين غزل زيبا رو تايپ كنم با كمال ناباوري دقيقا صفحه اي باز شد كه غزلي كه مورد نظرم بود در اون بود من اينو به فال نيك ميگيرم .

    زلف آشفته و خوي كرده و خندان لب و مست

    پيرهن چاك و غزلخــــوان و صراحــي در دست

    نرگسش عربده جوي و لبـش افســـوس كنان

    نيـــم شب دوش به بالين مــن آمد بنشـست

    ســر فرا گوش من آورد و به آواز حـــــــــــــزين

    گفــت اي عاشق ديريـنه ي من خوابت هست

    عاشقــي را كه چنـيـن باده ي شب گير دهند

    كافر عشــق بود گر نشـــــود باده پرســـــــت

    برو اي زاهــــــد بر درد كشـــــان خرده مگـــير

    كه ندادند جز اين تحـفـــه به ما روز الـســـــت

    آنچـــه او ريــخـت به پيمـــانه ي مـا نوشيــديم

    اگــر از خمـر بهشــت اســت و گر باده مست

    خنــده ي جــــام مـــي و زلــف گـره گيــر نگار

    اي بسا توبـه كه چون توبه ي حافظ بشكست