وبلاگ :
غريب آشنا
يادداشت :
باش
نظرات :
8
خصوصي ،
19
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
محمد
دست هاي مادر
<\/h2>
ظهرهاي تابستان خورشيد زمين را مي بلعيد . در کوره هاي داغ تنهايي بعد ازظهرها
قصه مي خوانديم و مادر مي خواست ما را بخواباند . بعد از ظهرهاي تابستان وقت ِ
سکوت بود و خلوص . هميشه خلوت بود. آنقدر خلوتم داغ بود که هيچ کس به درونش
نمي آمد . ديگران در خواب هاي خود رنگين کمان مي ديدند و من با خورشيد حرف مي
زدم. آسمان را پايين مي آوردم و زمين بالا مي رفت . بين آسمان و زمين من بودم . فقط
و فقط من . دستم را به سوي خورشيد دراز مي کردم ، داغ نبود ولي پرحرارت بود مثل
من . خورشيد بوسه اي از گونه ام مي ربود و دست نوازشي بر سرم مي کشيد . در
آغوشش به خواب مي رفتم ، ولي نمي دانم چرا وقتي چشمانم را مي گشودم دست هاي ِ
مادر در دستم بود ؟!!
بودن ...
ارادتمند استاد