• وبلاگ : غريب آشنا
  • يادداشت : باش
  • نظرات : 8 خصوصي ، 19 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    دست هاي مادر<\/h2>

    ظهرهاي تابستان خورشيد زمين را مي بلعيد . در کوره هاي داغ تنهايي بعد ازظهرها

    قصه مي خوانديم و مادر مي خواست ما را بخواباند . بعد از ظهرهاي تابستان وقت ِ

    سکوت بود و خلوص . هميشه خلوت بود. آنقدر خلوتم داغ بود که هيچ کس به درونش

    نمي آمد . ديگران در خواب هاي خود رنگين کمان مي ديدند و من با خورشيد حرف مي

    زدم. آسمان را پايين مي آوردم و زمين بالا مي رفت . بين آسمان و زمين من بودم . فقط

    و فقط من . دستم را به سوي خورشيد دراز مي کردم ، داغ نبود ولي پرحرارت بود مثل

    من . خورشيد بوسه اي از گونه ام مي ربود و دست نوازشي بر سرم مي کشيد . در

    آغوشش به خواب مي رفتم ، ولي نمي دانم چرا وقتي چشمانم را مي گشودم دست هاي ِ

    مادر در دستم بود ؟!!

    بودن ...

    ارادتمند استاد