غریب آشنا ( شنبه 88/2/26 :: ساعت 4:0 صبح)
*فرصتی نیس تا کامنتها عمومی شن. دعا میخوام . احاطه مون کردی...بقول خودت"از چپ و راست"! میدونم هسی. اما برخلاف من که "میدونم"، خیلیا "حس"ت میکنن!با اینکه عارف هم نیسن.می بیننت! همه جا! ... قلبشون برات پرپر میزنه. نورت گرما میده بهشون. حس میکنین سالهاس باهاشون بودی... هرکی اسمتو یه چیزی گذاشته : از قشنگترین اسم گلها و نورها و بقیه اسامی بگیــــــــــر تا عمیق ترین احساسات! خیلی وقتا فراموشت کردم اما بجون خودت هرگز حتی "فکر" نکردم فراموشم کردی! چون میدونم اگه یه آن فرموشم کنی... چنان یهو گم میشم تو تاریکی محض! که هیشــــــکی جز خودت ندونه کجام. نه... تو هرگز فراموشم نکردی."من" یادم رفته بود که یه نور قوی کنارمه! خودتم خوب میدونی فقط بلدم موعظه کنم! تو عمل هیچ غلطی نمیکنم! یادته یه چن باری عمق دلم برات تنگ شد؟..دوس داشتم دوباره برگردم تو بغلت.اون چن بار دلتنگی... خب معلومه: دلیلش این بود که بیشتر از همیشه فراموشت کرده بودم. گاهی دلم پرمیکشه که بیام پیشت و تا ابد برام قصه بگی. حرفایی که عاشق ترین عاشقا هم برا معشوقشون نزده ن تا حالا. این حرفا رو فقط "تصور" میکنم، چون میدونم اولین ملاقات ما توام با ضرب و شتمی وحشتناکه و بدنبالش... شرمساری من. اینقدر که با حیله گری میتونم واژه ها رو کنار هم بچینم (و تو دلم کیف کنم که : حتی تورو هم گول...!!) کاشکی بجای این حیله گریا بلد بودم قلبمو صاف کنم.... آدم کنم... اما خودمو میشناسم... . بگذریم...میگن پیش قاضی و...؟ گاهی تو شرایطی قرارم میدی تا "شاید" بالاخره یادت کنم. که بفهمم میخوامت. که "حس" کنم وقتی نیسی چه دلتنگ و بی کسم... وای مث عرفات!! نمیفهمم چی میگم فقط میدونم حس خوبیه. من دوس ندارم بیام مکه. دوس دارم برم کربلا... نمیخوام تا دلم "این"ه بیام. میدونی: تنها رفیقی که هرگز تنهام نمیذاره تویی! بابتش ممنون. "مادر"آدمم ممکنه زمانی بفروشه آدمو اما تو... هرگز! جالبترشم اینه که "تو" عاشق مایی! گاهی که حسرت میخورم و میگم هیچ آدمی اونیکیو "عاشقانه" دوس نداره ... می رنجی!اما ببین: منظورم تو نیسی!"آدما"رو میگم!خب من که خدا نیسم تا یه خدا عاشقم باشه... ولی راس میگی: افتخار اینه که "رییس" عاشق مرئوسش باشه. برعکسش که هنر نیس. هس؟ من از هجوم وحشی دیوار خسته ام از سرفه های چرکی سیگار خسته ام دیگر دلم برای تو هم پر نمی زند از آن نگاه رذل و طمع دار خسته ام اشعار من محلل بحـــــران کوچه نیست زین کرکسان ِ لاشه به منقار خسته ام از بس چریده ام به ولع در کتاب ها از دیدن حضور علفزار خسته ام چیزی مرا به قسمت بودن نمی برد از واژه ی دو وجهی تکرار خسته ام ازقصه های گرم و نفسهای سرد شب از درس و بحث خفته در اشعار خسته ام هرگوشه از اتاق،بهشتیست بی نظیر از ازدحام آدم و آزار خسته ام اینک زمان دفن زمین در هراس توست از دستهای بی حس و بیکار خسته ام از راز دکمه های مسلط به عصر خون از اینهمه شواهد و انکار خسته ام قصد اقامتی ابدی دارد این غروب از شهر بی طلوع تبهکار خسته ام من در رکاب مرگ به آغاز می روم از این چرندیات پرآزار خسته ام من بی رمق ترین نفس این حوالی ام از بودن مکرر بر دار خسته ام من با عبور ثانیه ها خرد می شوم از حمل این جنازه هوشیار خسته ام "ا.فولادوند" |
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
||