غریب آشنا ( سه شنبه 90/3/17 :: ساعت 12:37 عصر)
چند وقته که احساس غربت عجیبی باهامه
انگار دیگه هیچ جا آرامش «تو وطن بودن» رو ندارم... نه تو شهرایی که به اجبار زمونه باید اونجاها باشم و نه حتی توشهرهای زادگاهم، خوزستان. چرا اینجوری شده م؟ نکنه روزی برسه که با افق و غروب و ابرا هم غریبه بشم؟ اسم این چیه نمیدونم بی هویتی...پوچی...خودباختگی...نمیدونم هرچی هس فقط میدونم پوچی و سبکی نیس..برعکس سنگینی این بغض همه جا باهامه. وقتی از اهواز و کارون دور میشم خیلی زود دلتنگ میشم اما وقتی برمیگردم حس میکنم دیگه این مادر فرزندشو نمی پذیره نمیشناسدش باهاش غریبی میکنه. از خاکی بودنم کم نشده. هنوز با همه زود خودمونی هستم. هنوز وقتی به یاد خونگرمی مردمش میفتم بغض میکنم و دلم شرجی و خاک و آلودگی هواشو هوس میکنه. دلم تنگ میشه برا آدمایی که محرومیت هنوز نتونسته صمیمتشون رو کمرنگ کنه. اما چرا زادگاهم بام غریبی میکنه؟ چرا هیچ جا دیگه احساس «خونه بودن» رو برام نداره؟ دلم میخواد تابستون تو گرمای نفسگیر خوزستان شهر به شهر و روستا به روستا بگردم شاید دیدن آثار باستانی "آنزان/ انشان" ایذه و شوش، شاید لمس درد و رنج آبادان و خرمشهر از یاد رفته، شاید سرزندگی و سرسبزی باغهای شوشتر، یا غم قیصر خفته در گتوند، یا سرمای شنا تو آب زلال دزفول، یا تندی بوی گاز مسجد سلیمان، یا تیزی آفتاب و شرجی ماهشهر، یا خاطرات پاک کودکیهای دور و گمشده ی اهواز....شاید یکی از اینها بالاخره بتونه روح خسته مو تکونی بده... یه جوری تکونم بده که بالاخره زادگاهم بام آشتی کنه، منو بپذیره، و بهم آرامش بده. چرا من دیگه مال هیچ جا نیسنم؟
دوست خوبی داشتم که یه بار برام این شعرو نوشت...و ایکاش پیشم بود الان...شاید اون میتونست بهم بگه من چه مرگمه؟...ولی باز هم چه سود که دیگه "اینجا" و "اونجا" هیچکدوم مفهومی ندارن برام...
اینجا آسمان ابری ست آنجا را نمیدانم
اینجا شده پاییز آنجا را نمیدانم
اینجا فقط رنگ است آنجا را نمیدانم
اینجا دلی تنگ است آنجا را نمیدانم