غریب آشنا ( شنبه 91/1/19 :: ساعت 12:20 عصر)
یک شاخه رز، یک شعر، یک لیوان چایی آنقدر اینجا می نشینم تا بیایی از بس که بعد از ظهرها فکر تو بودم حالا شدم یک مرد مالیخولیایی بعد از تو خیلی زندگی خاکستری شد رنگ روپوش بچه های ابتدایی یک روز من را می کشی با چشمهایت اینجا پر است از این رمانهای جنایی ای کاش می شد آخرش مال تو بودم مثل تمام فیلم های سینمایی حالا که هی تجدید چشمان تو هستم می بینمت در امتحانات نهایی اما نه!مدتهاست بر این میز مانده ست یک شاخه رز،یک شعر،یک لیوان چایی شاعر: رضا عزیزی (دانشگاه اراک) |
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
||