غریب آشنا ( شنبه 87/4/22 :: ساعت 12:53 عصر)
سلام قیصر. منو یادته؟ فک نمیکنم. اونموقعی که اینجا درس میدادی من حتی ابتدایی هم نبودم... اونموقع ها اینجا اینجوری نبود...روستا بود. زلالی رود بود. یه خیابون خاکی و کلی کوچه پس کوچه تنگ. حالا "گتوند" شهر شده... دیگه روستا نیس. بلوار، میدون، دادگستری، پارک... ااااااااااااااه میدونی چن ساله نیومده م اینجا؟... چقد همه چی عوض شده... یه چیزشم اضاف شده... که ایکاش نشده بود.
اونم تویی!
همیشه دلم میخواست وقتی از اهواز بیام اینجا بازم ببینمت. ازت بپرسم چه جوری درس میدی. چطور شعر میگی. من بچه بودم جز هاله ای یادم نیس. میخواستم یه روز بیام اینجا دوباره
و
ببینمت که...
حالا اومدم.
مهمون داری قیصر. به رسم زلالی روستایی همیشگیت نمیخوای خوشامدم بدی؟ نمیخوای پیشوازم بیای؟ ما زمانی همولایتیت بودیم...
نمیخوای یه شعر مهمونم کنی؟ یکی از همینهایی که دورو برت گذاشته ند هم قبول دارم. اما "خودت" باید بخونیش برام.
آهنگ صدای من غم داره. بغض داره... شعرتو خراب میکنه.
از پارسال که اومدی به کاخت دیگه کوخ نشینا رو فراموش کردی.. تو که بی وفا نبودی...
بلند شو مرد!
چقد سکوت شدی!
شاید منم اگه راحت به پهلوی راست میخوابیدم و سر رو دامن شهری میذاشتم که هنوز بوی خوب روستا ازش میاد ... شایدمنم همینجور (مث الان تو) احساس غرور میکردم و آرامش، : اگه منم میخوابیدم و شهرم پشت سرم میخوابید، بغلم میکرد ، آرومم میکرد، میگفت نه!.. نه!.. کی آزرده دل شیربچه منو!!؟ نه پسرم... آروم بخواب تو بغلم.بخواب... درداتو بریز تو دل مادر!...
خوش بحالت! سر رو دامن شهرت! .. چه آرامشی میده نه؟ میدونی چن ساله نتونستم تو اهوازم بمونم و آروم شم؟... میدونم. تو هم دائم دلت اینجا مونده بود... و حالا تویی و کاخت. تازه ... روتم که بطرف 4تا نگین گمنامه! ... : شهید گمنام. مفقودیت 1361 . خاک سپاری: 1382. حتما دلیل داشته که اومدی روبه این جوونا و به پشتگرمی شهرت آروم خوابیدی.
ولی این عصر جمعه سنگین ترین جمعه منه میدونی؟ زردی علفها، باد داغ ساعت 5 ، و سکوت اینجا رو هم بهش اضافه کن... . ولی واقعا برا آرامش نیاز به اییینهمه سکوت داشتی؟
خیسی چشام نمیذاره شعر نوشته ی رو پارچه ی سبزتو بخونم... چی نوشتی؟.... نمیدونم...
قیصر نمیشناسمت.
نه اون وقتا که با شعرای کتاب کودکیهامون پزت رو میدادیم میگفتیم قیصر امین پور همشهری ما بوده!!!
نه بعدها که تو وبلاگهامون هی نوشتیم "چقدر زود دیر میشود..." و فک کردیم تو فقط همین یه خطو گفتی...!!
و نه حتی الان که با تن خسته 120 کیلومتر از اهواز اومدم که باهات درد و دل کنم....
نه نشناختیمت
ما نشناختیمت
اما توی با معرفت با همون نگاه اول دردامونو خوندی.
دردواره رو برا ما خوندی نه؟
قیصر دیگه حرفم گره خورد... میذاری گرهشو وا کنم تا خفه م نکرده؟ ...
بذاری یا نذاری مجبوری درد و دلا رو بشنوی.. از کجا بگم؟ از کجا شروع کنم..؟ نمیتونم .. هیچ نمیتونم بگم برات. اگه قدرت شاعری تورو داشتم شاید... اما من و این لکنت و درد...؟
بابام صدا میکنه... بریم بابا؟ بسه عزیزم. دنیا همینه . همه مال رفتنیم...
نمیدونه بنده خدا. من برا تو ناراحت نیستم.
من دلتنگ خودمم....
از سفر برگشتی پیشمون. چشم روشنی خوبی نشد برات بگیرم.
فقط همینو دارم. شرمم میشه از کوچیکی هدیه م.
اما ردش نکن... بگیرش. همه غصه هامو توش نوشته م
ببخش که خیسه خونه و پیر.
کوچکیشم ببخش. اما محض هدیه قبولش کن. همین یه دونه رو داشتم تو سینه م : مال تو.
اگه تونستی رو آهنگش شعر بزن.
اگه هم خواستی خالیش کن. سنگین شده. تنگ شده. تو که نمیای پیش ما... اما من میام. بازم میام تا آرومم کنی.
به امید دیدار، قیصر!