سفارش تبلیغ
صبا ویژن
غریب آشنا
  • غریب آشنا ( جمعه 91/3/12 :: ساعت 3:33 صبح)

    من ساده بودم
    آنقدر ساده که وقتی درختی زیر شلاق باد کمر خم می کرد
    شانه هایش را به شانه های من تکیه می داد
    و گنجشککان جوجه هایشان را به دایگی من می سپردند
    اما....
    چندیست سنگ شده ام
    سنگ سخت
    با این همه نمی دانم چرا گاهی دست دلم مانند بید کنار جوی می لرزد
    و گوشه چشمانم تر می شود
    10/3/91



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( جمعه 91/3/5 :: ساعت 2:46 صبح)

    من چیستم؟؟!!
    یک شبنم افتاده به چنگ شب حیات ،
    گمنام و بی نشان
    در آرزوی سر زدن آفتاب مرگ!!



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( چهارشنبه 90/11/19 :: ساعت 2:52 عصر)

    چه خوش خیال است!
    فاصله را می گویم.
    به خیالش تو را از من دور کرده....
    نمی داند تو جایت امن است!
    : اینجا!
    میان دلم!!!



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( چهارشنبه 90/11/5 :: ساعت 11:30 صبح)

    غم تا چند وقت پیش برای مردم بود
    من هم درک نمی کردم پیر شدن یک روزه را ،
    اما می دانم که این آخری هم نیست ، می دانم باید بمانم و ببینم رفتن تک تک عزیزانم را ، می دانم...
    و این موجی از وحشت در من ایجاد می کند...
    کاش می شد که تاب بیاوری وقتی کمرت می شکند ، کاش می شد زنده بمانی وقتی رفتن عزیزت را به نظاره می نشینی ، کاش حداقل کسی کار به کارت نداشته باشد و به درد خود بمیری.
    اکنون خوب می دانم از دست دادن عزیزی به این مهربانی یعنی چه ؟ می دانم لحظه ای را که می رسی و جای خالی عزیزی که انگار قرار بوده آخرین نفری باشد ، که نباشد را می بینی چه حالی داری ؟
    می دانم وقتی حس می کنی خیمه ات دیگر عَلَمش افتاده ، زانوانت سست می شود یعنی چه ؟
    می دانم وقتی هر بار دیگر که به آن خانه می روی کسی ، چیزی انگار چنگ می زند به قلبت ،
    می دانم وقتی می روی داخل ، جای تک تک قدم هایش را می بینی و می خواهی بوسه بزنی به جای جایی که با او بوده ای و دیگران راحت نمی گذارندت ،
    صدای خنده هایش ،حرف های دلنشینش ، مهربانانه صدا زدنت را و.. و.. .و..و... ، اما این آخری را هم به یاد می آوری
    جای تابوتش را ،
    و بغل کردن پا تا سرش را ،
    بوسیدن صورت سردش را ،
    صورتی که دیگر مثل همیشه بوی عطرهای خوب نمی دهد
    و مثل همیشه به رویت مهربانانه نمی خندد ،
    از یاد نمی توانی ببری اینها را
    و اما اطرافیان ؛
    همین که مثلا 40 روز می گذرد فکر می کنند که همان طور که برای آنها تمام شد و فراموشش کردند ، تو هم فراموش کردی که آرام تر شدی . غافل از اینکه تازه اول دلتنگی هایت وقتی شروع می شود که چند ماه می گذرد که ندیدی اش ، گاهی حتی تلفن را بر می داری که زنگ بزنی که صدایش را بشنوی که آرام شوی ؟و تازه می فهمی چه خیال محالی است
    و دلت می خواهد ضجه بزنی از نبودنش ولی دیگران می خواهند که خوب باشی ! که آرام باشی ! و تعجب می کنند از بی تابی تو
    و این تراژدی به همین جا هم ختم نمی شود
    بدتر می شود وقتی خوابش را هم نبینی دیگر
    وقتی کم کم حس کنی دیگر طنین صدایش در گوشت نمی پیچد انگار
    حس کنی دیگر گرمی دستانش را به خاطر نمی آوری
    و خیلی چیزهای دیگر

    *هنوز نتونسته م باور کنم. گاهی از خودم می پرسم دارم برا "
    سلامتی"ش آیه الکرسی میخونم...مث همیشه؟



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( چهارشنبه 90/9/30 :: ساعت 12:20 عصر)

    آواز عاشقانه ی ما در در گلو شکست
    حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست

    دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
    تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست

    سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
    آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

    ای داد، کس به داغ دل باغ، دل نداد
    ای وای، های های عزا در گلو شکست

    آن روزها ی خوب که دیدیم، خواب بود
    خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

    «بادا» مباد گشت و «مبادا»‌به باد رفت
    «آیا» ز یاد رفت و «چرا» در گلو شکست

    فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
    نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

    تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
    بغضم امان نداد و خدا...در گلو شکست
    (قیصر امین پور)

    *دیروز با دستای خودم عزیزی رو به خاک سپردم که مادرم بود.
    دلم برا صدای مناجاتش خیلی تنگ شده. صداقت نگاهش. سادگی رفتارش.
    ایمان قشنگش. و خنده های دلنشینش. و دل پاکش.



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( یکشنبه 90/9/20 :: ساعت 11:3 صبح)

    آنقدر زمین خورده ام که بدانم
    برای برخاستن
    نه دستی از برون
    که همتی از درون
    لازم است
    حالا اما
    نمی خواهم برخیزم
    می خواهم اندکی بیاسایم
    فردا برمی خیزم
    وقتی که فهمیده باشم
    چرا زمین خورده ام ...
    * خدایا؟ "چی" بخوریم ما رو از رو زمین بیرون میکنی؟
    ** وقتی بزرگ شم میدم پاییز و زمستونو از تو فصلا ور دارن! حالا ببین!


  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( سه شنبه 90/9/8 :: ساعت 3:49 عصر)

    میگن مهمون عزیزه...چون مهمونه.
    اگه غریب هم باشه چی؟
    و اگه دلش بقدر یک دنیا گرفته باشه چی؟
    و اگه شکافهای سینه ش با هر ضربان، قلبشو تا نزدیک گلو مشایعت کنه...
    اگه وقتی اومده در خونه ت که از ته دل احساس بی پناهی می کنه چی...؟
    و اگه لحظه شماری کرده باشه... غرورش، بغضشو جویده باشه تا پای ضریحت چی...؟
    بغلش میکنی.
    مگه نه؟
    وقتی قامت همیشه استوارش پیش ضریحت یکباره بر زانو فرو می ریزه...
    صدات میکنه
    و ازت کمک میخواد...
    نگاش میکنی...مگه نه؟
    با آغوش بااااااااز و مهمون نوازی مثال زدنیت میگیریش تو بغل...به ناله هاش گوش میدی
    و بهش اجازه میدی به خودش امید بده ...
    امید بده به قلبش و بگه
    "وقتی تو این شبهای خاص دعوتت کرده پیش خودش،
    وقتی برای اولین بار تو زندگیت مهمون امامزاده صالح (ع) شده دلت،
    پس مطمئن باش
    که
    خیلی زود
    برای ادای نذرت
    باز به پابوسش خواهی آمد."



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( چهارشنبه 90/7/13 :: ساعت 9:57 صبح)

    پیش از اینها فکر میکردم خدا
    خانه ای دارد کنار ابر ها
    مثل قصر پادشاه قصه ها
    خشتی از الماس خشتی از طلا
    پایه های برجش از عاج و بلور
    بر سر تختی نشسته با غرور
    ماه برق کوچکی از از تاج او
    هر ستاره پولکی از تاج او
    اطلس پیراهن او آسمان
    نقش روی دامن او کهکشان
    رعد و برق شب طنین خنده اش
    سیل و طوفان نعره ی توفنده اش
    دکمه ی پیراهن او آفتاب
    برق تیر و خنجر او ماهتاب
    هیچ کس از جای او آگاه نیست
    هیچ کس را در حضورش راه نیست
    پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
    از خدا در ذهنم این تصویر بود
    آن خدا بی رحم بود و خشمگین
    خانه اش در آسمان دور از زمین
    بود ،اما در میان ما نبود
    مهربان و ساده و زیبا نبود
    در دل او دوستی جایی نداشت
    مهربانی هیچ معنایی نداشت

    ... هر چه میپرسیدم از خود از خدا
    از زمین از اسمان از ابر ها
    زود می گفتند این کار خداست
    پرس و جو از کار او کاری خطاست
    هر چه می پرسی جوابش آتش است
    آب اگر خوردی جوابش آتش است
    تا ببندی چشم کورت می کند
    تا شدی نزدیک دورت میکند
    کج گشودی دست ،سنگت می کند
    کج نهادی پای، لنگت می کند
    تا خطا کردی عذابت می دهد
    در میان آتش آبت می کند
    با همین قصه دلم مشغول بود
    خوابهایم خواب دیو و غول بود
    خواب می دیدم که غرق آتشم
    در دهان شعله های سرکشم
    در دهان اژدهایی خشمگین
    بر سرم باران گرز آتشین
    محو می شد نعره هایم بی صدا
    در طنین خنده ی خشم خدا ...
    نیت من در نماز و در دعا
    ترس بود و وحشت از خشم خدا
    هر چه می کردم همه از ترس بود
    مثل از بر کردن یک درس بود ..
    مثل تمرین حساب و هندسه
    مثل تنبیه مدیر مدرسه
    تلخ مثل خنده ای بی حوصله
    سخت مثل حل صد ها مسئله
    مثل تکلیف ریاضی سخت بود
    مثل صرف فعل ماضی سخت بود
    تا که یک شب دست در دست پدر
    راه افتادیم به قصد یک سفر
    در میان راه در یک روستا
    خانه ای دیدیم خوب و آشنا
    زود پرسیدم پدر اینجا کجاست
    گفت اینجا خانه ی خوب خداست
    گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
    گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
    با وضویی دست و رویی تازه کرد

    گفتمش پس آن خدای خشمگین
    خانه اش اینجاست؟اینجا در زمین؟
    گفت:آری خانه ی او بی ریاست
    فرشهایش از گلیم و بوریاست
    مهربان و ساده و بی کینه است
    مثل نوری در دل آیینه است
    عادت او نیست خشم و دشمنی
    نام او نور و نشانش روشنی
    خشم نامی از نشانی های اوست
    حالتی از مهربانی های اوست
    قهر او از آشتی شیرین تر است
    مثل قهر مهربان مادر است
    دوستی را دوست معنی می دهد
    قهر هم با دوست معنی می دهد
    هیچ کس با دشمن خود قهر نیست
    قهری او هم نشان دوستی ست
    تازه فهمیدم خدایم این خداست
    این خدای مهربان و آشناست
    دوستی از من به من نزدیکتر
    از رگ گردن به من نزدیکتر
    آن خدای پیش از این را باد برد
    نام او را هم دلم از یاد برد
    آن خدا مثل خیال و خواب بود
    چون حبابی نقش روی آب بود
    می توانم بعد از این با این خدا
    دوست باشم دوست، پاک و بی ریا
    می توان با این خدا پرواز کرد
    سفره ی دل را برایش باز کرد
    می توان در باره ی گل حرف زد
    صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
    چکه چکه مثل باران راز گفت
    با دو قطره صد هزاران راز گفت
    می توان با او صمیمی حرف زد
    مثل یاران قدیمی حرف زد
    می توان تصنیفی از پرواز خواند
    با الفبای سکوت آواز خواند
    می توان مثل علف ها حرف زد
    با زبانی بی الفبا حرف زد
    می توان در باره ی هر چیز گفت
    می توان شعری خیال انگیز گفت
    مثل این شعر روان و آشنا
    تازه فهمیدم خدایم این خداست
    این خدای مهربان و آشناست
    دوستی از من به من نزدیک تر
    از رگ گردن به من نزدیک تر

    زنده یاد قیصر امین پور



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( سه شنبه 90/6/29 :: ساعت 2:48 عصر)

    *غریب آشنا...
    http://simorgh01.blogfa.com

    من به اندازه ی بی مهری چشمان تو غمگین ماندم
    و به اندازه ی هر برق نگاهت به نگاهی،
    نگران
    تو به اندازه ی تنهایی من شاد بمان...

    * حالم به هم میخوره از اینکه سالی یک بار حضرات یادشون میفته خوزستان هم وجود داره! شانس آوردیم هفته دفاع مقدسی داریم توی تقویم وگرنه همین سالی یکبار رو هم عنایت نمی فرمودند!!



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( چهارشنبه 90/6/16 :: ساعت 3:31 عصر)

    هرگز فراموش نمیکنم که برای داشتن تو
    دلی را به دریا زدم
    که از آب واهمه داشت...



  • کلمات کلیدی :

  • <      1   2   3   4   5   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دعا میخوام
    کربلا
    ارگ بم
    سمتی که آسمان و زمین می خورد به هم
    رفتم و شد
    دعا
    به یاد دو استاد مهر
    سنگ
    یه حرفایی همیشه هس
    دعای تحویل سال به زبان پارسی
    آه ها...
    تن بی سر
    بال های کودکی
    پنج سال
    اصلا دلم تنگ نشده
    [همه عناوین(109)][عناوین آرشیوشده]