سفارش تبلیغ
صبا ویژن
غریب آشنا
  • غریب آشنا ( یکشنبه 87/10/29 :: ساعت 10:45 صبح)

    امروز اومده بودم یه سری بزنم ... که دردنامه زیر رو خوندم و ... خشکم زد! ابتدا انفجارهای اهواز ِ"به-تاراج-رفته"ی فراموش شده ، بعد : کشتار "اشتباهی" شیراز ، و این بار هم سلاخی هموطنام تو سیستان ؟؟ نمیگم از غزه نگید!! میگم چرا من ایرانی که اخبار غزه رو میشنوم و همدردی میکنم همیشه باید اخبار جنایات "مسکوت" ایرانمو از گوشه و کنار بخونم؟؟!!!!!!!!!!!!!! "رسانه ملی"برا خودش جشن میگیره و به خودش هدیه میده که "به به! اخبار فلسطینو بلافاصله و لحظه به لحظه  به ملت ایران گفتم!!" بله! گفتند! اما فقط اخباریو که خودشون میل داشتند رو! و بعضی اخبار یا سانسور میشه یا اصلا گفته نمیشه! شایدم صدا و سیمای "همیشه-لنگان" ما اینهمه به غزه می پردازه تا حواسمون نباشه تو کشور "امن و مقتدر" ایران چی داره سر مردم میاد؟ چرا؟ که بگید کشور امنه؟ اگه مردم بفهمن اقتدارتون تو چشم اسراییل شکسته میشه؟همین که پاچه شلوار ملتو پایین بیارید ، امنیت اجتماعیش بالا میره؟؟؟؟!!
    میدونم خیلیا حالا میان برام مینویسن "فرزندم! اقتضائات مملکت ایجاب میکند..." پدربیامرز!! زلزله بم چی؟؟ یادتون نیس با ساعتها تاخیر اعلام شد؟ میدونین تو همون فاصله چن نفر زیر آوار مردن؟چرا همیشه یادشون میره که چراغی که به خونه رواست به مسجد حرومه!!!؟؟بخدا نمیفهمم!
    اگه قراره "جغد بدخبر" بدونیدم هیچ اشکالی نداره!! بعنوان یک انسان برخودم وظیفه میدونم اطلاع رسانی کنم تا مانع کتمان "حق" بشم. منو ببخشید که حق همیشه شیرین نیست:

    دور اول سفرهای استانی را از اینجا شروع کردید. وقتی اشرار ماشین شما را که شخص دوم مملکت بودید دزدیدند و کلی به ریش مبارک خندیدند من با خود خیلی فکر ها کردم. فکر کردم حالا فهمیده اید مردمان اینجا چه  می کشند از دست اشراری که حتی از دزدیدن ماشین شخص دوم کشوری به این قدرتمندی ابایی ندارند! فکر کردم بعد از این امنیت اینجا خیلی بهتر از قبل خواهد شد.خیلی فکرهای دیگر هم کردم.
    بعد حادثه ی تاسوکی به وقوع پیوست. بیست و دو نفر انسان بی گناه را خیلی راحت کشتند. باور کنید خیلی راحت آنها را کشتند. من فیلم اش را دیدم. آنقدر فرصت داشتند که آن جوانک نیم ساعت برایشان سخنرانی کند. آنقدر فرصت داشتند که از جنایتشان یک فیلم درست و حسابی تهیه کنند. و من هرگاه از آن مسیر رد می شوم نمی توانم نزدیکی آنجا را به پلیس راه باور کنم. تنها چند کیلومتر!  فیلم؟ گفتم فیلم؟ آری. آنها از تمام جنایات بعد از آن ماجرا هم فیلم گرفتند و آنقدر فرصت داشتند  که شبانه بین خانه های اینجا پخش کنند تا وقتی مردم عید دیدنی می روند بنشینند و آن فیلم ها را با هم تماشا کنند. راستی شما می توانید درک کنید یک آدم چه زجری می  کشد اگر با یک چاقوی کُ
    ند زبح اش کنند؟ شما می توانید بفهمید آدم چه حسی پیدا می کند وقتی این فیلم را می بیند؟ شما می توانید درک کنید که آدم چقدر باید درد بکشد وقتی زنده زنده مثله اش می کنند؟ شما حال پدر و مادرهایی که خبر مثله شدن فرزندانشان را می شنوند می فهمید؟ همان فرزندانی که امانت دست شما سپرده بودند تا خدمت مقدس سربازی شان را به پایان برسانند و حالا در سکوت مرگبار شما و رسانه های شما اجساد مثله شده شان به والدین شان تحویل می شود. هنوز دیر نشده ، تنها پیام تسلیتی از سوی شما شاید مرهمی بر دل های خسته ی این پدرها و مادرها باشد.
    می دانید مردم اینجا هیچ علاقه ای به فیلم های اکشن غربی ندارند. برای ایجاد ترس کاذب به ترن هوایی هم نیازی ندارند. در عوض نیاز شدیدی به فیلم های هندی دارند تا شاید کمی ترسی که به طور ناخودآگاه در وجودشان رخنه کرده، فروکش کند. بعد از تاسوکی یک اتوبوس حامل چند انسان بی گناه که تنها گناهشان بسیجی بودنشان بود در وسط یکی از اصلی ترین خیابان های همین شهر منفجر شد...
    و حالا.. نمی خواهم بدبینانه قضاوت کنم مثل آن وقت که عده ای در شیراز در یک انفجار کشته شدند و در اخبار خیلی جزئی از انها یاد شد. و من دلم شکست و کلی غر زدم سر این و آن که چرا؟ بعدها شنیدم که حکومت خود را عمدا به نفهمی زده بود که حاملان ماجرا را بیابد.. دیشب استاندار که مثل شما پاسدار است خبر خوش آمدن شما را در شبکه ی استانی اعلام کرد. ایشان بسیار بسیار خوشحال بودند و ما اصلا از قیافه ی ایشان پی به آن حادثه ی دهشتناک نبردیم. حادثه ای که همان روز اتفاق افتاده بود. شنیده ام به مناسبت ورود شما این کار را کرده اند تا باز به ریش مبارکتان بخندند. من نمی دانم چند نفر در آن حادثه ی انتحاری کشته شدند. اما شما که پاسدار هستید بهتر از من می دانید که وقتی هنگام مراسم صبحگاه یک پادگان ماشینی حامل صدها لیتر سوخت بوسیله ی دینامیت منفجر می شود چند نفر کشته می شوند. امروز نیم ساعت تمام به اخبار گوش دادم تا شاید اشاره ای به عملیات انتحاری سراوان کند . اما دریغ از یک پیام.. فقط غزه و غزه و غزه..

     اینجا غزه ای دیگر است. آزادگان جهان! به داد غزه ی ایران برسید!

    و چه می گویم. غزه جنگ حق و باطل است. دشمنان می دانند و می فهمند که چه می کنند اما اینجا؟ اینجا دشمنی نمی یابی. تنها فریب خوردگانی که تروریست ها از اعتقاداتشان به نفع خویش بهره برداری می کنند. هرگاه حادثه ای این چنینی رخ می دهد در می مانم که باید برای کدام یک به سوگ بنشینم. برای جوانکی که تازه ریش درآورده و حالا بالای دار تلو تلو می خورد و یا آن مادرانی که در غم فرزندانشان دیگر نمی توانند قد راست کنند. و حال جای این  سوال باقیست که چگونه دو کشور ایران و پاکستان از عهده ی جوانکی که هنوز به سی نرسیده بر نمی آیند؟ اگر این جوانک از کشور دوست و برادر پاکستان برای به انحراف کشاندن جوانان و نا امن کردن مرزهای شرقی ایران تغذیه نمی شود که هیچ اما اگر پاکستان از طرف قدرتهای فرا منطقه ای مامور است که این جوانک را تغذیه کند چرا شما دست روی دست گذاشته اید و جز اعدام چند جوان منحرف کاری نمی کنید؟

    نقل از وبلاگ: http://1donya66.blogfa.com

  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( یکشنبه 87/10/22 :: ساعت 2:15 عصر)

    بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم               و تازه داشته باشد بیا گناه کنیم
    نگاه و بوسه و لبخند اگر گناه بوَد           بیا که نامه اعمال خود سیاه کنیم
    بیا به نیم نگاهی و خنده ای و لبی           تمام آخرت خویش را تباه کنیم
    بشوروشادی وشوق و شراره تن بدهیم    و بار کوه غم از شور عشق کاه کنیم
    و زنده زنده در آغوش هم کباب شویم       و خنده، ...به فرهنگ مرده خواه کنیم
    گناه ، نقطه آغاز عاشقی است، بیا         که شاید از سر این نقطه عزم راه کنیم
    اگربه خاطر هم عاشقانه بر خیزیم           نمی رسیم به جایی که اشتباه کنیم
    برای سرخوشی لحظات هم که شده          بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم

                                         
    اینجا قراره حرف دل گفته بشه، پس طولانی بودن حرفامو خواهید بخشید:

    چشم افتاد به یه تصویر
    از همینهایی که تو این ایام زیاد می بینین
    خداییش خیلیاشم قشنگن:
    نخل ، آفتاب سوزان ، یا حسین...
    کمی دقیق شدم بهش
    ناخود آگاه دلمو برد با خودش
    برد
    اما کجا ؟؟
    نه
    به کربلا...
    نه
    اون اولین چیزی بود که اومد تو سرم ...
    و آروو....وم خودشوکشید کنار
    تا یه چیزیو پشتش ببینم....
    و اون چیز غریبی نیس:
    همین چند سال پیش خودمونه
    واسه من البته یه چیزی شبیه خوابه : یه چیزی تو خواب و بیداری...کودکی، بازی، مدرسه
    دیگه خیلیا از یاد بردنش...
    خیلیا دارن آروم آروم پاکش میکنن...
    و حتی بعضی...به مسخره میگیرنش
    آره
    ولی واسه من این خواب و بیداری اونقدرام دور نیس: یه بخشیش ملموس تره برام:
    همین خوزستان خودم... و همین دشتهای داغش...
    و همین جوونایی که از هر کنج ایران قشنگشون اومدن و مردونه ایستادن.... تو همین شرجی... تو همین عطش.. تو همین...
    ...
    فکرشو بکن...
    ما که ادعا می کنیم بزرگشده این اقلیمیم بازم گاهی از گرماش بیتاب می شیم (که انصافا اگه این هواشناسی بی انصاف یه بار محض رضای خدا دمای واقعی رو اعلام کنه...طبق قوانین کشور باید شهر تعطیل بشه!!)
    حالا ببین اونایی که هوای بهشت شهرشونو گذاشتن و اومدن اینجا....
    چرا فقط گرما رو می گم... ؟
    سرمای اینجا هم می سوزونه: سرمای استخونی... نه پوستی...اونم تو دشت ،مرداب، گل، ...
    تو میگی ما می فهمیم تو سرما داغ شدن یعنی چی ؟... تو شرجی لب-خشک شدن یعنی چی ؟... تو "آفتاب" تار دیدن چطور... ؟
    اونا چی ؟
    وقتی داشتن از آخرین تپه دفاع می کردن...و دوست صمیمی شون جلوی چششون پرپر می شد...و میدونستن که اگه شانس بیارن و کشته شن بهتراز اینه که دست این وحشی ها بیفتن...
    یعنی میگی تو اون لحظه ها سرما رو حس میکردن ؟ گرما و شرجیو چی ؟ خونریزی زخمشونو چی ؟
    راستی اونا همه شون بچه مسجدی بودن ؟...
    اصلا همه شون مسلمون بودن ؟
    یعنی تو توی دوست و آشناهات سراغ نداری شهیدی رو از اقلیتهای دینی ؟
    راستی وجه مشترکشون چی بود ؟
    دین ؟
    لباس ؟...
    گمونم خاک نازنینشون ...
    و البته این اصلی ترین بود 
    و یه چیز دیگه : همه اونا – از هر مسلک ومرامی-  کم یا زیاد حسین رو میشناختن، فداکاری آقا ابالفضل رو می دیدن، وفاداری زینب رو سرمشق کرده بودن، و صبر زین العابدین رو لمس میکردن...
    آخه این ستاره هایی که نام بردم فقط مال شیعه نیستن...
    اینا که مث من و تو متعلق به یه قوم خاص نیستن،
    یه سرزمین خاص،
    یه مذهب خاص،
    یه ایده و طرز فکر خاص ،اینا مث من و تو محدود نیستن، الگوی همه ن ...
    و اون شاگرداشون...اون جوونای نازنین
    اونا هم مث همون ستاره ها متعلق به همه ن...
    اونا هم تو دل همه مون اسطوره ن،
    عزیزن،
    و میشه واسه مون سرمشق باشن
    ولی بعد از اونا... ؟
    ... ؟
    یا انقدر ازشون یاد نکردیم که حتی همرزماشونم که پیش چش ماهستن فراموش شدن... یا انقد بد تبلیغ کردیم که دیگه تصویرشون تو ذهن مردم 180 درجه متفاوت شد با چهره واقعی اون قهرمانا...
    فقط تو فیلما نشون دادیم که مث رامبو !!! یه تنه همه رو حریف بودن، از جنگیدن کیف میکردن... و بدتر از همه :
    همه شون از بدو تولد معصوم بودن ،هیچکدوم تو نوجوونی اصلا خطایی نداشتن که لازم باشه خدا بهشون توفیق توبه عطا کنه...!!! حضرت علی (ع) میفرمان گناه نکردن آسونتر از توبه س:
    درسته، ولی کی معصومه ؟
    من جوون اگه زندگی بعضی از شهدا رو{که بی شک الان مقام رفیع دارن پیش خدا} بدونم، الگو میگیرم، به خودم هم امیدوار میشم:
    پس با توبه میشه سوار آسانسور بشم
    و
    از یه آدم عادیییییییییییییییییییییی....برم تاعرش اعلی:جایگاه شهدا
    آره
    ما همه این زیباییها رو از یاد بردیم : شدیم فقط کلیشه...
    میخوام واسه یه بارم که شده به عظمت عاشورا دل بدم ....شاید بفهمم چی توش بود که اون جوونا رو تکون داد ؟ مگه چی داشت که دلشون دریا شد ؟ مگه....
    یعنی میشه پیدا کرد؟....

    *وقتی مدت زیادی حرف نزنی همه ش جمع میشه یهو میریزه بیرون.
    **دعا میخوام: اول برا اونایی که گوشه ای از دنیا داره بهشون ستم میشه. بعدم که برا خودم.
    ***این شعر رو خیلی دوس دارم.



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( یکشنبه 87/10/22 :: ساعت 1:28 عصر)

    تو شبای بی ستاره ماه عاشق تک و تنهاست

    مثه یه شاعر تنها،تو شب بلند یلداست

    تو شبای بی ستاره،روح دریا بی قراره

    پرموج و التهابه، همیشه چشم انتظاره

    چه بزرگه غم شهری که شب اون بی ستاره س

    شهر شب در انتظار یه تولد دوباره س

    شهر شب در انتظار یه ضیافت قشنگه

    این زمین عاشق نور و لحظه های رنگارنگه

    اسمون می بینه شبها که دیگه پایون نداره

    گریه های گل شب بو واسه دوری ستاره

    گل شب بو، نمی دونه که ستاره مون کجا رفت

    اخه از شهر ما، اون غریب و بی صدا رفت



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته های دیگران ()

  • غریب آشنا ( سه شنبه 87/9/12 :: ساعت 4:38 عصر)

    آغاز عشق و کوچ نگاه تو بد نبود                          آن روزها هنوز  تظاهر   بلد   نبود
    آن روزها   تلفظ پرواز ساده بود                      آبی
      اسیر واهمهء جزر  و مد   نبود
    هر قصه کوچه باغ رسیدن بخواب سبز             افسانه های عشق پر از دیو ودد نبود
    با نام عشق از دل آیینه رد شدیم                   یادش به خیر آیینه   آن روز سد نبود
    سنگ ترا به سینه زدو خویش را تو خواند           مردی
     که  نقش سینه او دست رد نبود
    افسوس!سقف عشق زمانیکه میشکست          در
     زیر  این خرابه بجز  یک جسد نبود
                                                                                                    (از اکبر گودرزی)

    *یکی میگفت از کلاس چهارم ابتدایی - که درسها سخت میشن- و تنهایی نمیشه 20 گرفت! بچه ها التماس دعا رو یاد میگیرن... دارم میرم چهارم!



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( دوشنبه 87/8/20 :: ساعت 4:48 عصر)

    سراپا اگر زرد وپژمرده ایم
    ولی دل به پاییز نسپرده ایم
    چو گُلدان خالی، لب پنجره

    پر از خاطرات ترک خورده ایم

    اگر داغ دل بود، ما دیده ایم

    اگر خون دل بود، ما خورده ایم

    اگردل دلیل است، آورده ایم

    اگر داغ، شرط است، مابرده ایم

    اگر دشنه دشمنان،گردنیم!

    اگرخنجر دوستان ،گُرده ایم!

    گواهی بخواهید! اینک گواه:

    همین زخم هایی که نشمرده ایم

    دلی سربلند وسری سر به زیر

    از این دست، عمری به سربرده ایم.

    من هم شبی به خاطره تبدیل میشوم
    خط میخورم زهستی و تعطیل میشوم
    من هم شبی به خواب زمین میروم فرو
    بر دوش خاک حامله تحمیل میشوم
    من هم شبی قسم به خدا مثل قصه ها
    با فصل تلخ خاتمه تکمیل میشوم
    قابیل مرگ، نعش مرا میکشد به دوش
    کم کم شبیه قصه هابیل میشوم
    حک میکند غروب، مرا شاعری به سنگ
    از اشک و آه و خاطره تشکیل میشوم
    یک شب شبیه شاپرکی می پرم ز خاک

    تصویر

    در آسمان به آیینه تبدیل میشوم

     



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( شنبه 87/7/20 :: ساعت 1:52 عصر)

    پیش نوشت:
    *یادتونه گفتم نت اومدنم کم رنگ میشه؟: برا مطالعه....؟ اما الان میبیبنم که کم شدم اما کم رنگ نشدم. دلخوشیم فقط به اونیه که اون بالاس...  (پنجشنبه18مهر87)
    **اگه کامنتدونی پارسی بلاگ ناز کرد میتونین اینجا بنویسین: http://simorgh01.blogfa.com
    ...............................................................................................

    کرگدن گفت: نه امکان ندارد. کرگدن ها نمی توانند با کسی دوست بشوند.
    دم جنبانک گفت: اما پشت تو می خارد. لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند. یکی باید حشره های تو را بردارد.
    کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت است. همه به من می گویند: پوست کلفت.
    دم جنبانک گفت : اما دوست عزیز ، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.
    کرگدن گفت : ولی من که قلب ندارم، من فقط پوست دارم.
    دم جنبانک گفت این امکان ندارد . همه قلب دارند.
    - کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم.
    دم جنبانک گفت:خوب، چون از قلبت استفاده نمی کنی, قلبت را نمی بینی . ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری .
    - نه ؛ من قلب نازک ندارم ، من حتما یک قلب کلفت دارم .
    دم جنبانک گفت : نه ، تو حتما یک قلب نازک داری ، چون به جای این که دم حنبانک را بترسانی ، به جای اینکه لگدش کنی ، به جای این که دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می زنی.
    کرگدن گفت: خوب ، این یعنی چه؟
    دم جنبانک گفت: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت ، یک قلب نازک دارد یعنی چه؟ یعنی اینکه می تواند دوست داشته باشد ، می تواند عاشق بشود.
    کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چه؟
    دم جنبانک گفت: یعنی....بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم ، بگذار......
    کرگدن چیزی نگفت . یعنی داشت دنبال یک جمله مناسب می گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید.
    اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند. داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را بر می داشت.
    کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید. اما نمی دانست از چی خوشش می آید.
    کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟
    دم جنبانک گفت: نه ، اسم این نیاز است ، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود ، احساس خوبی داری . یعنی احساس رضایت می کنی ، اما دوست داشتن از این مهمتر است.
    کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید. روزها گذشت....روزها ، هفته ها و ما ه ها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست. هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های کوچک مزاحم را از لای پوست کلفتش بر می داشت و کرگدن احساس خوبی داشت. یک روز گرم کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های مزاحمش را می خورد احساس خوبی دارد ، برای یک کرگدن کافی است؟ دم جنبانک گفت : نه ، کافی نیست.
    کرگدن گفت: درست است کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم دوست دارم. راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم.
    دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد ، چرخی زد و آواز خواند ، جلوی چشم های کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد. اما سیر نشد. کرگدن می خواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد : این صحنه قشنگترین صحنه دنیاست و این دم جنبانک قشنگترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین . وقتی که کرگدن به اینجا رسید احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.
    کرگدن ترسید و گفت : دم جنبانک!!! دم جنبانک عزیزم : من قلبم را دیدم ! همان قلب نازکی را که می گفتی ، اما قلبم از چشمم افتاد حالا چکار کنم ؟
    دم جنبانک برگشت و اشکهای کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز ، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.
    کرگدن گفت: راستی این که کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند ، قلبش از چشمش می افتد ، یعنی چه؟
    دم جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی اینکه کرگدنها هم عاشق می شوند.
    کرگدن گفت: عاشق یعنی چه؟
    دم جنبانک گفت : یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد.
    کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید ، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند. باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد , یک روز حتما قلبش تمام می شود.
    آن وقت لبخند زد و با خودش گفت: من که اصلا قلب نداشتم . حالا که دم جنبانک به من قلب داد ، چه عیبی دارد : بگذار تمام قلبم را برای او بریزم... .



     



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( شنبه 87/7/6 :: ساعت 10:0 صبح)

    لازم نمی‌دانم از نقش خوزستان در دفاع مقدّس چیزی بنویسم و امیدوارم خدای بزرگ که پاداش مجاهدان راهش را (نه چون مسئولان سه دهه گذشته در شعار!!! که در عمل) در سرای دیگر به خوزستانی هایی که از جان و مال و فرزند و اعصاب و سلامت خود با نهایت فداکاری و بی هیچ چشمداشتی برای حفظ میهن مایه گذاشتند، عطا فرماید. این را گفتم تا به بیانی بگویم که خوزستانی ها به عنایت مسئولان به استانشان دیگر تقریبا امیدی ندارند!
    در دوران دفاع مقدس که تمام شهرهای خوزستان، آماج حملات وحشیانه کشور برادرمان عراق
    !!!! بود و موشک‌ها و توپ‌ها و خمپاره‌های عراقی، شهرهای این استان را شخم می‌زد، مدّاحان خوزستان بی‌شمار بودند و چه سخنرانی‌ها و وعده‌ها که به مردم این استان برای تلافی نقششان در پس زدن دشمن غدّار و نجات ایران از سقوط و حفظ نظام از انهدام داده نمی‌شد. آن روز‌ها و همه روزهای خطر، خوزستان تا رفع فتنه در بورس بود و گویا با پایان خطر، سهامش بی ارزش شد و می‌شود!
    در سال‌های سازندگی هم خوزستان که طلای سیاه را در خزانه خود دارد، کشور را سرپا نگه داشت و اگر تلاش متخصصان پر تلاش صنعت نفت نبود، نه آن روزها و نه حتی امروز (که با گذشت سه دهه از انقلاب هنوز تقریبا همه ثروت کشور وابسته به نفت است و قطع وابستگی کشور به صادرات نفتی تقریبا آرزویی در دور دست‌هاست، اگر با رویه‌های موجود محال نباشد!) کشور قدرت قامت افراشتن نداشت.
    سهم خوزستان از این همه ایثار و گذشت چه شد؟
    در گرمای 60 درجه خوزستان که هیچ گاه و در هیچ دوره‌ای به یاد ندارم، مسئولی از مسئولان آن را تجربه کرده باشند، ـ چه آن که تمام سفرهای آنها به خاطر رعایت حال مردم خوزستان که به این هوا عادت ندارند!
    !!!! در فصول خوش آب و هوای این استان صورت می‌گیرد!ـ دریغ از اتوبوس‌های کولرداری که در گرمای کشنده 35 درجه‌ای تهران!!!! این شهر دردانه را پوشش داده است.
    در اختصاص 2 درصد صادرات نفت هم که مثل آب خوردن، حق ّ خوزستان در زد و بند‌های پشت صحنه یا بلعیده شد و یا لقمه‌ای دندان گیر در دهان مردم گرسنه نشد.
    و امّا ... اکنون شش ماه تمام است که پدیده گرد و غبار غلیظ و غیرقابل تحمل امان این مردم مظلوم را بریده است.

    به خداوندی خدا، آه سرد و اشک گرم شیمیایی‌ها و خانواده‌هایشان، بیماران و پیران و کودکانی که زندگی‌شان نه یک ماه و دو ماه که "شش ماه" است مختل شده و نفس گرفته مردمی که همه چیزشان را در راه خدا گرو گذاشتند، آن هم در ماه مبارک رمضان، دامن مسئولانی را که می‌توانند کاری برای این استان بکنند و نمی‌کنند خواهد گرفت. هرچند بی توجهی به مردم در این دنیا ظاهرا گناهی نیست که برای مسئولی عواقبی ناشایست داشته باشد، ولی نامه عمل آنها را در پیشگاه عدل الهی بدجوری سیاه خواهد کرد.
    آیا برای رئیس‌جمهور محترم که چون اسلاف خلفش در این منصب، برای هر واقعه‌ای قلم به دست می‌شود و کمیته‌ای با ریاست معاون اولش!!! تشکیل می‌دهد، شش ماه بیچارگی مردم خوزستان، آنقدر ارزش ندارد که پس از گزارش دانشمندان این کشور و تصریح به آلوده بودن این گرد و غبار و عوارض قطعی دراز مدت آن حتی شاید در نسل خوزستان، جدای از پیامدهای کنونی آن برای خوزستانی‌ها، دست‌کم برای دلخوشی این استان نفرین شده کمیته‌ای تشکیل دهد تا اگر می‌توانند ـ‌که حتما می‌توانند ـ راه‌های پیشگیری از این پدیده مخرّب را جستجو کنند؟!
    آیا دست‌‌کم نمی‌توانند دستور دهند رسانه ملّی در کنار تبلیغ حسنه اعتیاد!
    !!! در سریال‌های رمضانی‌اش، راه‌های مقابله با این پدیده و نوع ماسک‌های مؤثر بر این گرد وغبار را به مردم خوزستان آموزش دهند؟
    نمی‌توانند دستور دهند تا برای کنترل این پدیده ویرانگر، ماسک‌های مؤثر بر این گرد و غبار در مراکز بهداشتی به رایگان در اختیار همه مردم یا لااقل بیماران تنفسی و قلبی قرار گیرد؛ آیا هزینه این کار از نفت بشکه‌ای 150 دلار سهم خوزستان نیست؟!
    آیا نمی‌توانند به وزیر کشور بگویند سهمیه بنزین استان خوزستان را تا زمان کنترل این پدیده کمی بیشتر کنند تا زن و بچه مردم با شیشه‌های پایین اتومبیل در این گرمای طاقت فرسا و این گرد و غبار در شهر نگردند و شیشه‌ها را بالا بکشند و از کولر خودرو استفاده کنند؟!

    نه بین خود و خدا این توقعات زیادی است؟


    منبع :سایت خبری تابناکhttp://tabnak.ir/pages/?cid=18658
    کدخبر 18658، تاریخ انتشار: 28 شهریور 1387
    (با تشکر از مدیر وبلاگ "انتظار منتظر" که لینک این متن رو برام گذاشت)



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( سه شنبه 87/7/2 :: ساعت 10:38 صبح)

    دیگر اکنون خلوت " آئینه " را گم کرده ام        خویش را در اجتماع سنگها گم کرده ام
    ازدحام کینه و قهر و نفاق و دشمنی ست        من میان این تراکم عشق را گم کرده ام
    لای شب بوها خدایم پیش از این نزدیک بود       اینک او را لای این سجاده ها گم کرده ام
    من میان لحظه های تلخ و بی فرجام عمر          آرزوهای لطیفم را خدا!!!!! گم کرده ام
    جستجوی من در اینجا دیگر از بیهودگیست       خویش را حتی نمی دانم کجا گم کرده ام
    پشت پرچین دعایم آشنایی خانه داشت           آشنایم را در این ماتم سرا گم کرده ام
    یک نفر از جمعتان باید بگوید او کجاست           آخر آن گمگشته را بین شما گم کرده ام
    شعر از ؟

    * اگه امشب آخرین قدر زندگیمون باشه چی...؟؟



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( چهارشنبه 87/6/27 :: ساعت 2:8 عصر)

    خوزستان منو دیدی...؟
    دم عیدش...
    درختهای " کُنار"(= سدر) و اوکالیپتوسش...
    هوای مست کننده ی بهار و 
    پاییزش...
    دشتهای سرسبز دم عیدش ...
    گلهای رنگارنگ و معطرش تو پاییز(!!!) و تو زمستون(!!!) رو چی؟ دیدی؟...رگبارهای تند بهاری و زمستونیش که همیشه غافلگیرت می کنه... صدای چهچه پرنده ها
    آب زلال و خنک "دز" که دزفول اسمشو به احترام این رودخونه داره... آبی که میشه توش ماهیها رو دید.. و خاک حاصلخیزی که شیرین ترین پرتقال ایرانو تامین میکنه: در بخشی از سفرنامه یکی از مهمانهای این جلگه زیبا و سر سبز میخونیم که با تعجب از جایی نام میبره که از طلوع خورشید وقتی سواره!!! وارد جنگل های انبوه و یکپارچه ش شده تا ... غروب آفتاب...رنگ خورشید رو ندیده!!
     
    دشتهای سبز و معطر "رامهرمز"... با اون نسیم های صبحگاهی عشششششششششقش!!... و بوی گندم...
     
    آرامگاه حضرت دانیال پیامبر تو شوش ... که مهد تمدن بشری بوده
    آبشارهای قشنگ شوشتر و باغهای سدر و باصفاش که حتی تو اوج شرجی و داغی آفتاب هم سایه شونو ازت دریغ نمیکنن و میوه هایی که...... و آسیابهایی که بقایاشون نشون میده چند هزار سال پیش ایرانی ها برق تولید میکرده ن!!!!!
    چغازمبیل: همون که همیشه عکسشو بعنوان نمادی از تمدن کهن ایران زمین دیدی و می بینی و شاید اصلا ندونی که اینم تو خوزستان منه...
    دانشگاه (یا صحیح تر) : شهردانشگاهی!! عظیم و باشکوه چمران که بخش علوم پزشکیش بعد از کلی.... کشمکش و بگیر و ببند بالاخره تونست دوباره نام بلند آوازه "جندی شاپور" رو به خودش ببینه و زنده کننده روزهای طلایی چند هزار سال پیش باشه که جندی شاپور نه فقط برای تمام ایران زمین !!! که یرای تمام این سرزمین های تمدن ندیدهً خلیج و حتی شرق دور مث نگینی بود درخشان و با صلابت... با کتابخونه ای که زبانزد همه محافل علمی بود و دانشمندایی که حساس ترین اعمال جراحی (که هنوز غرب به نصف اون دانش پزشکی هم نرسیده بود) رو انجام میدادن: بله! یه ایران بود و یه دانشگاه جندی شاپور!!!
    کارون عزیزمو چی؟ تنها رود قابل کشتیرانی کشور : که متاسفانه پروژه لایروبیش دهها ساله که فقط واسه بعضی مهندسای عمران شده نون دونی!! که دولت ژاپن اجازه میخواد به هزینه خودش لایروبیش کنه و فقط گل حاصلخیز کف این رودو بعنوان دستمزد ببره واسه کود کشاورزی (که همیشه بیگانگان به گنجینه های ما داناتر از خودمونن!!)
    و مردمش...
    که مثل همه ایرونی های مهربون ، مهمون نوازن
    اما
    تو زمینه هایی:
    خونگرم ترین!!
    انسانهای قانعی که هر ظلمی که میکشن از همین نجابت افراطیشونه !!! از همین راًفت بیجاشونه... واز همین بزرگواری مثال زدنیشون:
     
    اینکه دوستای اراکی و مشهدیم بهت زده میشن وقتی میفهمن شبها چند بار قفل و زنجیر درخونه و ماشین رو چک میکنیم... اینکه همیشه یه نفر باید تو خونه بمونه و نگهبان باشه.... از بس که اوضاع امنیتی اینجا نموووونه است و بی نظیر!! و این مردم حرف نمیزنن...
    اینکه هنوز هر چند وقت یه بار انفجار بمب ها تو مرکز این استان کلی کشته و زخمی میگیره ... و "حضرات" با اونهمه ادعای هشیاری!!!! وقتی متوجه قضیه میشن که خونواده های زیادی عزادار شده ن!!!  ..... و باز : این مردم چیزی نمیگن....
    اینکه وقتی از سرچشمه کارون (تو زاگرس) انشعاب میگیرن تا زاینده رود دوباره آب داشته باشه اینو درک میکنن که هموطنای عزیز اصفهانیشون در عذابن و کمک میخوان...اما اعتراض نمیکنن که : چرا "آقایون" به زیبایی و حیات کارون من هم مث زاینده رود اهمیت نمیدن؟ کارون من هم حقشه که همون فواره ها و ساحل و فضای سبزی رو داشته باشه که اون داره...
    اینکه وقتی هوای شهرشون آلوده میشه تا پول نفت چرخه اقتصاد ایرانو بچرخونه... نمیگن در ازائ این آلودگی سهم من اینننننهمه محرومیت نیست!!
    اینکه مسجدسلیمانی های عزیزم وقتی "آب" خوردن ندارن!! از ناچاری به دامن کوهستان میرن...
    اینکه قطار اهواز-ماهشهر بجای یکساعت و نیم خیلی وقتا 3 یا حتی 4ساعت تو راهه... (با این توجیه!!!! که دیزل هامون فرسوده ن..!!) و نامه نگاریهای این مسافرای مفلوک به هیچ نتیجه ای ختم نمیشه...
    اینکه نمیگن مرکز این استان دردکشیده و پایمال شده مگه چی از شیراز زیبای نازنین کمتر داره که بجای افزایش فرهنگسراهاش .... ظرف چن سال باید تعداد سینماهاش (که یه روزی به پرتعدادی سینماهای شیراز بودن) به سه تا و نصفی!!!!!! کاهش پیدا کنه؟؟
    مرکز استان!!!؟؟؟؟ .... اهوازی که وقتی دوست و فامیل میان خوزستان نمیتونن از بد بویی و بدطعمی آبش گله نکنن... و تو بهت زده میگی : بابا این که آب اهواز نیس ... !! از شهرستانهای اطراف "بشکه بشکه" میارم با ماشین...! پس اگه خود آب اهوازو ببینی که دیگه لابد حالت بهم میخوره...! (گرچه به نسبت سال 76
    بهتر شده : اون موقع یادمه ذرات زرد رنگی تو لیوان آبت میدیدی که از اون لایه چربی ای که رو سطح آب بود !!! بیشتر دلتو بهم میزد)
    اینکه مناطقی از اهواز و آبادان هنوز گاز شهری ندارن!!! (خنده دار نیس؟ میگن کوزه گر از کوزه شکسته آب میخوره هااا...!!!)
     
    مردمی صبور که در عین اینهمه ثروتی که باهاش همه ایران رو نون میدن!! حالا میبایست حداقل امکانات یه استان بزرگ (بماند : چقددددد مهم و حیاتی!!!) رو داشته باشن! تا همین متخصصای موجود هم مدام به فکر جلای وطن و پیدا کردن جایی برای آسایش خونواده شون نباشن...
    آدمایی که روزی به این بادیه نشین های پابرهنه کشورهای مجاور پناه دادن... و بعد همونها شدن بلای جونشون...
    راستی
    تو اینا رو میدونستی؟
    طبیعت چشم نواز خوزستانو دیدی؟
    نژادهای "مختلف" مردمشو چی ؟
    یا تو هم مث خیلی از هموطنای عزیزم تا حالا فکر میکردی اینجا کویره...... یه دشت بی آب و علف......با آدمایی که همه همون شکلی ند که مدام تو اخبار و فیلمای مضحک صدا و سیما می بینی؟:
    و حتما بخاطر همینه که وقتی میرم خارج از خوزستان ، همه تعجب میکنن که عرب زبان نیستم ، لهجه ندارم ، سیاه و سبزه رو نیستم!!!
    وقتی با افتخار می گم: من خوزستانی ام... اهوازی...
    با تعجب می گن: خوزستانی؟!! اصلاً بهت نمی خوره! آخه خوزستانی ها رنگ پوستشون تیره س... همه شونم عربی حرف میزنن
    میگم خوب پوست بیشترشون آفتاب سوخته س: اما نه همه شون ! چن تا از صمیمی ترین دوستای منم عربند اما من فارسم... مگه دوستای نازنین آذریم نمیگن لهجه ترکی یه ناحیه زنجان تا ناحیه دیگه ش فرق میکنه؟... خب مردم منم از نژادای مختلفن دیگه !
    اما دردناک این حرفی بود که یه هموطن بهم زد یه زمانی:
    آره شما زمان جنگ به عراق کمک هم میکردین!!!.....
    شاید اون وسطا یه عده وطن فروش بی اصالت چنین خیانتی کرده ن... اما میشه مثلا ادعا کرد همه ملت ایران با سازمان مجاهدین خلق(همون : منافقین کوردل بی همه چیز) همدست و همدل بودن؟؟: چرا؟ آخه از همه قومیت و نژاد ایرونی ای میشد تو اون فریب خورده ها پیدا کرد...مگه نه؟؟!!!!
    نه دوست من...
    من کمکم اون شب و روزایی بود که زیر بمبارون همون وحشی ها زندگی رو تو آینده ی کشورم میدیدم و حیات رو تو آرامش باقی هموطنام...
    کمک مردم من اون بود که اون ملعون (که حتی از بردن اسم پلیدش اکراه دارم) امشب دزفول رو با موشک "شخم" میزد... و فردای همون شب مردم رو میدیدی که با عزمی راسخ تر از پیش شروع میکردن به بازسازی همون خونه قبلی!! 
    کمک این آدما همون روزای اول جنگ بود که هنوز شیردلای پاک سرشت بقیه نقاط ایران به سمت این خاک بسیج نشده بودن... و این آدما با دست خالی تو خرمشهرشون ایستادن و فقط زمانی تسلیم شدن!!! که دیگه به آرامش ابدی رسیده بودن... : که دیگه جونی به تن نداشتن....
    کمکشون همون ساعتهایی بود که پالایشگاه آبادان شعله ور بود ... و اونها مردانه در تلاش تا نجاتش بدن.....

    آره هموطن! :
    بعضی سیه چرده ،
    بعضی عرب،
    بعضی لهجه دار،
    اما

    اینجا جلگه است: صدای من!
    و
    هرگز

    هیچکدوم از شیران این خطه دلشون با دشمن نبود
    ونیست!!



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( شنبه 87/6/9 :: ساعت 9:49 صبح)

    دلم هواشو کرده خیلییییییییییییی!!!
    میدونم حرفام تکراریه... اما اینو برا دل خودم گذاشتم.. به یاد پارسال همین روزا که مهمونش بودم. اولین سالگرد مسلمونی...دلم برا دوباره دیدن و بغل کردنش یه ذره شده...


    باورم نمیشه
    یعنی بالاخره منو راه دادی تو حرمت؟
    یعنی این منم که مقابل آقای خودم تعظیم میکنم و میخوام واسه ش درد دل کنم؟.... ولی چرا هر کار میکنم لبهام
    وا نمیشن؟...
    انگار دوختیشون به هم...یا مهر و مومشون کردی...؟
    فقط اشکهامن که دارن باهات حرف میزنن...
    آقا دلم داره از سینه م کنده میشه...وای...چقدر میدان "دلربایی" شما شدیده....
    آقا اومده بودم بگم از دلتنگیهام
    از بی کسیم
    از تنهاییم
    اما وقتی خودمو تو حضور نورانی شما حس کردم:
    فقط سکوت......!
    میدونم که لحظه لحظه سکوتمو میخونی...خیلی بهتر از من دردهای دلمو لمس میکنی...پس دیگه من چی قراره بگم؟....فقط میخوام اجازه بدی خدمتت سلام عرض کنم
    سه تا:
    اولی از خودم...که تو آرزوی ملاقاتت می سوختم و می سوزم
    دومی از هرکی که فهمید دارم میام پابوست و گفت منو هم یاد کن
    و سومی از طرف هرکی که نمیدونه من الان اینجام اما اونم دلش میخواست اینجا باشه و سلام کنه
    با هر سلام چنان منقلبم میکنی که میخوام جون بدم!!! نمیدونم این اوج شادیه یا نهایت دلتنگی... هشت سال دوری....
    آقا میدونم تو این مدت یادم بودی ، باهام بودی، هوامو داشتی، نگرانم بودی... اما من بی معرفت ... هی فراموش میکردم مرشدی مث تو دارم... من فراموشکار مدام یادم میرفت مث تو باشم...
    آقا بخدا حالا میفهمم حکمت اینطور "عجیب" طلبیدنهات چی بود: اینکه 3سال متوالی تو قرعه کشی شرکت بین اووونهمه آدم هی اسم من دربیاد... اما بعنوان نفر ذخیره!!!....اینکه بالاخره اسم منم دربیاد امااجازه ندند که بیام خدمتت...اینکه انقدر تشنه م کنی که همه ذرات روح و جسمم تو رو صدا کنن! آره.. من اسم اینا رو "نطلبیدن" نمیذارم: اگر با من نبودش هیچ میلی/ چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟
    ولی باور کن دیگه اینجوری تاب دوری ندارم
    باشه قبول: میخواستی وقتی میام خدمتت با "معرفت" زیارتت کنم، نه؟...قبول! : میدونم امسال هم که توان مالیشو بهم دادی تا بیخیال قرعه کشی شرکت، "خودم" بیام پابوست واسه این بود که بفهمم هنوز خیلی مونده تا اونی بشم که شما میخوای...آره می فهمم که نتونستم انتظارتو برآورده کنم...
    اما بهم فرصت بده....به اندازه یک عمر بهم مجال بده...
    مولای من
    نور چشمم
    نگین کشورم!
    ممنون از اینهمه لطفت...ممنونم که افتخار دادی اسم منم میون "طومار" مریدهات قرار بگیره
    متشکرم
    اما آقا اجازه میدی یه خواهشی کنم؟...
    نه نه ...
    نه!
    به پاکیت قسم میخورم نمیخوام دردای تکراریمو بگم برات...دیگه نمیخوام از کوه مصائبم حرف بزنم...
    نه...
    این بار فقط یه خواسته دارم: .... فقط همین یه خواهش...میشه بگم؟
    ...
    اجازه بده هرسال بیام پابوست
    به جای اینکه 8 سال منو از عطر حرمت محروم کنی تا شاید آدم بشم...اجازه بده تند و تند خدمت برسم شاید چشمهام بتونن نور راهتو تشخیص بدند و دیگه گمراه نشن...شاید روح و فکرم هم از قلبم یاد بگیرن و واسه ابد پیش سرورشون بمونن...
    آقا میشه این لطفتو شامل حال من کنی؟میشه خواسته منو اجابت کنی؟  
    آقا
    تو رو خدا.....
    بذار مث کبوترات شم
    بذار هر بار که بر میگردم پیشت یک دونه از اوووونهمه دونه کمال و معرفتت به منقار بگیرم
    بذار انقدر طعم حضورت دیوونه م کنه که هنوز دور نشده فوری برگردم خدمتت
    امام من!
    میشه اینجوری اهلیم کنی؟
    میدونم از اینی که هستم دیوونه تر نمیشم اما بذار هی بیام و از نور وجودت بهره ببرم
    بذار مدام بیام
    بذار هر بار که میام درس تازه ای یادم بدی...
    آخه خودت هم خوب میدونی من شاگرد خوبی نیستم....درسهامو اگه زود بزود مرور نکنم بازیگوش میشم....پس بذار هی درسها رو مرور کنم تا انبار نشن واسه شب امتحان...
    بذار با هر درس زندگی کنم،
    خودمو بشناسم،
    خدامو بشناسم،
    اصلا بذار از اول مسلمون بشم...
    بذار این بار "خودم" دین و مذهبمو انتخاب کنم
    ...
    آقا من فکرامو کردم
    آقا من دقیق شدم به بعضی زوایای این دین
    ...دینی که خییییییلی از جلوه های رنگارنگش از چشمای ظاهر بین ما مخفی مونده ن... و مهجور...
    دین زیبایی که خیلی وقتها دستاویزی میشه واسه آب و نان بعضی از ما آدم نماهای خودپرست...دینی که به "نام" انتظار دست رو دست گذاشتیم تا مگه پسرت بیاد و زیباییهاشو بهمون نشون بده...
    گرچه میدونم تا خودمون نخوایم حتی ایشون نمیتونه چشامونو واکنه
    آقا:
    من فقط اینو میفهمم
    که
    دینی که مثل شمایی داره نباید دین کم مایه ای باشه ...
    آقا!!!
    آقا اجازه هست چیزی بگم؟
    : من انتخابمو کردم! میخوام اسلام بیارم، دوست دارم تو همین حرم شریف تو مسلمون شم! تویی که جواب سلام دشمناتو میدی گمون نکنم سلام یه تازه مسلمون رو بی جواب بذاری.
    آقا یه فراری رو به حرمت راه میدی؟...یه فراری "تازه زنجیر پاره کرده" رو....؟
    ....
    پس
    اگه اجازه بدی میخوام عرض ادب کنم:
    سلام مولای ما!



  • کلمات کلیدی :

  • <   <<   6   7   8   9   10   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دعا میخوام
    کربلا
    ارگ بم
    سمتی که آسمان و زمین می خورد به هم
    رفتم و شد
    دعا
    به یاد دو استاد مهر
    سنگ
    یه حرفایی همیشه هس
    دعای تحویل سال به زبان پارسی
    آه ها...
    تن بی سر
    بال های کودکی
    پنج سال
    اصلا دلم تنگ نشده
    [همه عناوین(109)][عناوین آرشیوشده]